پنگوئن خانم :)



شبیه دل‌تنگیم.

نفس‌هایی که کلافگیشون به وضوح معلومه!

و سنگینی سینه با هر بار فرو رفتن هر نفس.

 

رفتن به غار برای کسی مثل من خیلی سخت و سازنده‌س. اولش انگار اتاق داره توی سرم خراب میشه و حس همون جای کوچیک و خفه کننده رو داره برام.

بعضی وقتا که به طور واقعی تنهام و یادم میاد که کسی نیست و کسی نخواهد بود، احساس میکنم انگار یک نفر دستشو میبره تو قفسه سینه‌م و انگار ریه هام رو توی دستش مچاله میکنه! و بعد نفس کشیدن سخت و سخت تر میشه.

توی این موقع ها باید حواستو پرت کنی.یه کاری کنی که یادت بره که تنهایی!

میدونی تنهایی منظورم این نیست که هیچکی نیستا.نه. منظورم اینه که اونی که باید باشه نیست!

 

هر چی زندگیم جلوتر میره تصویری که تو بچگیم دیدم پررنگ و پررنگ تر میشه و اون حس خفگی قوی و قوی‌تر.

 

شاید باید برای هالویین کاستوم "تنهایی" بپوشم.شبیه تنهایی شم! بس که ترسناکه برام!

 

بعضی وقتا فک میکنم تو این کره خاکی تو این کهکشان راه شیری، یعنی یکی نیست که راهم باش یکی شه؟ و بعد بغضم میگیره.

همه میگن خب چرا همش به این فکر میکنی؟ مگه خودت چی کم داری.

من محبت کردن و محبت دادن رو کم دارم.من رنگ میخوام برای زندگیمو تنها آرزویی که از بچگیم داشتم این بود که روزی کسی رو اونقدر دوست داشته باشم که بتونم برای همیشه کنارش بمونم و خسته نشم!

و وقتی نمیشه میترسم.و وقتی میفهمم همه آدم ها روزی میرن و جدا میشن منو تیکه تیکه میکنه!

 

از خودم بدم میاد! از اینکه انقدر نیدی به نظر میرسم بدم میاد! و دوست دارم براش کاری بکنم. ولی نمیتونم!

شبیه یه باتلاق میمونه این لعنتی. باتلاقی از بغض

و دلی به مچالگی همین کاغذی که برات نوشته بودم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها